فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر

ساخت وبلاگ
نگاهم به روی درخت‌های باران‌زده‌ی پارک بود که از آن پایین خودشان را تا بالاتر از سطح خیابان رسانده بودند و ذهنم پیش دختر نوجوانی که کنار پسرعمه‌ی محبوبش بچگی می‌کرد؛ همه‌ی بچگیِ نکرده‌اش را. همان پسرعمه‌ای که گفته بود چرا مثل یویو می‌مانی! این حرف چند سال توی دلش مانده تا سرانجام آن‌جا، توی آن شبِ سرد، توی آن مرکزِ خرید گرم، به زبانش آمده بود؟ این پارک محبوب‌ترین پارکِ دنیا بود، از من اگر می‌پرسیدند. از منِ دوسال و اندی پیش. حالا چطور؟ از محبوب‌ترین بودن عزلش کرده بودم؟ یا هنوز هم خیابان‌های پر از سراشیبی و پله‌های آن که چندین متر از سطح خیابان پایین‌تر بودند، برای من محبوب‌ترین بودند؟ پله‌ها و خیابان‌هایی که هیچ‌وقت تنها از آن‌ها نگذشته بودم. همیشه کسی بود. کسی که همیشه بود. همانی که حالا هم قرار بود برگردد و روی این صندلیِ مقابلم با کم‌تر از یک متر فاصله، کنار این پنجره‌ی رو به طولانی‌ترین خیابان این شهر و این پارک بنشیند. پارکی که از این‌جا فقط قسمت بالای درخت‌هایش دیده می‌شدند. درخت‌هایی که روی همه‌ی خاطرات ما و پارک، حصار کشیده بودند. من را این‌جا، مقابل پرده‌ی محافظ خاطرات‌مان کاشته و کجا رفته بود؟! پسرجوان، جایی پشت حصار، به پشتیِ نیمکت تکیه داده و به دخترک که عقده‌ی همه‌ی نداشته‌ها و نکرده‌هایش را با او باز می‌کرد، خیره شده بود، با لبخند مهربانی روی لبش. لبخندی ک فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر...
ما را در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m7thlineg بازدید : 182 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 15:01

خانه اوایل این‌جا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محله‌ی سینه‌پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچه‌ای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمی‌دانم. سابقاً به ‌این‌جا، یعنی به محله‌ی اطراف باغ همایون می‌گفتند بیدآباد و سینه‌پایینی. این خیابان این طرف را می‌بینید؟ این را ده پانزده‌سالی است کشیده‌اند. می‌رسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریست‌ها راحت می‌توانند بروند به مسجد جمعه. «بله، می‌دانم.». می‌دانم که این خیابان به کجا می‌رود. می‌دانم که چند سال است آن را کشیده‌اند. خانه‌ی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسباب‌کشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عمله‌ها را دیدم. و کلنگ‌ها را. آینه‌کاریهایی که به ضرب تیشه خرد می‌شد. گچ‌بریهایی که تکه پاره‌هایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشه‌های رنگی. خانم منور می‌گفت خانه‌اش در قیاس با خانه‌هایی که خراب می‌شد مفت نمی‌ارزد. راست می‌گفت. خانه‌ی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینه‌کاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد می‌شدم صدای در چوبی در دالان می‌پیچید. حیاط دو سه پله پایین‌تر از دالان بود. باغچه‌ای داشت پر از گل یاس و لاله‌عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهی‌هایی می‌شد که کلاغ‌ها در کمین فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر...
ما را در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m7thlineg بازدید : 201 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 15:01

تا مورچه‌خورت راه از بیابان می‌گذرد. خرپشته‌های خاک، بوته‌های گون، و گاه و بی‌گاه تک درختی. طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی می‌ماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنه‌ی دشت، در دامنه‌ی کوهها و بر کناره‌ی زاینده‌رود، تقریباً در میانه‌ی ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را، خاصه در پاییز، به‌زندانی مبدل می‌گرداند که زندانی باستانی است. این‌جا طبیعت و آدمی و تاریخ، درهم می‌آمیزند و نشان‌ خویش را برجای می‌‌گذارند. هر پاره‌ی تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فراگرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصه‌ی کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را می‌پراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را می‌سوزاند و زمستان سرما پوست را می‌ترکاند. آب شیرین اما گچ‌دار، میوه و سبزی فراوان اما بیماری‌زا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانه‌ها از خواب بیدار می‌شود و با اذان مغرب گلدسته‌های مساجد به خواب می‌رود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه نگه می‌دارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواسته‌ای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز می‌شود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچه‌ی بن فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر...
ما را در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m7thlineg بازدید : 193 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 15:01

نه. باید بگریزم. باید به‌خواب بروم. من آدمم و محکوم به زندگی روز، به زندگی ظاهر. نباید به طبیعت شبانه تن در بدهم. لحاف را بر سرم می‌کشم. گوش‌هایم را با دو دست محکم می‌گیرم، سرم را به بالش می‌فشارم، و درهم‌کشیده و دندان بر دندان فشرده، ترسان و حیران، خواب نجات‌بخشی به‌سراغم می‌آید. هان! این رخوت مطبوع که در ساق‌های پا رخنه می‌کند، این گرمای آرام‌بخش که تا قفسه‌ی سینه بالا می‌آید، و این احساس رهایی و سکون، جز خواب مهربان نیست که سرانجام من لرزان را در آغوش می‌فشارد. و ناگهان صبح است. خروسان منادی سحر، پیشاهنگان آفتاب غوغا می‌کنند. گله در آغل بی‌تاب است. سرما و سوز صبحگاهی گرمی تن را هزار چندان می‌کند. و های‌وهوی آن‌ها که دیری است از خواب برخاسته‌اند، اصوات آشنا را در سراسر ده می‌پراکند. تیغ آفتاب بر بلندی ده، بر سرشاخه‌های درختان برافراشته در سایه‌روشن صبح می‌زند و ده، آرام آرام، در خون من بیدار می‌شود. صدای بم آقابزرگ که بر سر سجاده نشسته است و ورد می‌خواند، صدای پای نانا که بساط صبحانه را آماده می‌کند، و صدای غوغای ده که زنده و بیدار، کار روزانه را آغازمی کند، چنان آرامش عصبی مرا تشدید می‌کند که نشئه‌ی صبح و زندگی دوباره کاهلانه خود را به‌دست خواب می‌سپارم. وقتی که باز بیدار می‌شوم، قل‌قل سماور، گرمای زغال‌های گداخته در منقل، بوی شیر و نان تازه و پنیر و سرشیر، روشنی روز، برق پر فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر...
ما را در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m7thlineg بازدید : 200 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 15:01

تمام نیمه‎ی دومِ اسفند را دلم می‎خواست بنویسم از سالی که در حالِ تمام شدن بود... نشد. اسفندِ گذشته آن‎قدر شلوغ بود که نشد... حرف‎ها هم مردند. داستایوفسکی می‎گوید: « همیشه چیزی هست که حاضر نیست از جمجمه‎ی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهن‎تان باقی می‎ماند و شما می‎میرید و شاید اهمِ آنچه در ذهن فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر...
ما را در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m7thlineg بازدید : 174 تاريخ : پنجشنبه 10 فروردين 1396 ساعت: 18:43